هو المحبوب
داستان پیلۀ تنهایی من
سالها دوربه کنجی خزیدم ، بین دیوارهایی نزدیک بهم که فقط فضایی تنگ برای نشستن داشت.
چشمانم را بستم و دهانم را نیز....
پاها را بستم و با دستانم تاری به دور خود تنیدم....
روزها ، هفته ها و ماهها گذشتند تا این پیله کامل شد و من درون پیلۀ تنهایی خود ، راضی و سرمست از نشاط بیخبری ، زندگی کردم ....
نه فهمیدم که آمد و که رفت ؟
نه چیزی شنیدم که قلبم را بفشارد و نه چیزی دیدم که ذهنم را بخود مشغول کند ، فارغ البال به مستی خود مشغول.....
تا آنکه چشمانی تیزبین به درون اتاقم خزید و پیلۀ تنهاییم را در تاریکی احساس کرد ، نوری برافروخت......
چشمانم را برق نور رنج داد ، پلکهایم را بر هم فشردم تا شعاعی از آن را دریافت نکنم ، اما شد آنکه نباید می شد .....
اعصاب حسی نور را دریافت و خبر به ذهن رسید
و رشتۀ افکارم گسست ....
کاش آن چشمان می رفتند و باز مرا تنها می گذاشتند، اما ماندند و پردۀ اتاق را به کناری
زدند و خورشید تا درون پیله ام و گرمایش تا اعماق وجودم رسوخ کرد و شد آنکه نباید می شد ....
تار به تار پیلۀ وجودم از هم گسست و چشمان تیزبین مرا یافت در میان تارهای از هم پاشیده ام ....
به چشمانم نگاه کرد و دستانم را فشرد ، دیگر از دوران پیله گی خود ، هیچ به یاد ندارم و همه به فراموشی سپرده شد ....
زنده شدم ، حیات یافتم در گرمی نگاهش و خواهش دستانش ....
حال زندگی می کنم با دیگران و شادم با شادی هایشان و محزونم از غصه هایشان ....
رنگ می بازم از شرم در نگاه تیزبین دوستی که بار دیگر من را با مهر و عشق ، آشتی
داد ، او هدیه ای از جانب خدایم بود برای دستان خالی ام ، قلب سردم و نگاه بی رمقم ....
پس او را تا دنیا ، دنیاست سپاسگزارم ، تا کهکشان راه شیری آسمان خدا
او که عشق را در قلبم جاری ساخت و امید را به زندگیم برگرداند ....
حال مشتاقانه سر به کویش دارم ....
در هوایش ، نفس می کشم ، تا زمانی که نفس می کشم ....
زبان حال دل از لسان الغیب
هرگزم نقش تو از لـوح دل و جــان نــرود
هرگز از یاد من آن سـرو خرامــان نـــرود
از دمــاغ مــن ســرگــشــته خیـــال دهنــت
بــجفــای فلـک و غصـــه ی دوران نـــرود
در ازل بســت دلــم با ســر زلفــت پیــونــد
تا ابد ســـر نکــشد وز ســر پیمـان نـــرود
هرچه جز بار غمت بر دل مسکین منـست
بـــرود از دل مـــن وز دل مـــن آن نـــرود
آنچنان مهر توأم در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود مــهر تــو از جــان نـرود
گر رود از پی خوبان دل من مــعذورســت
درد دارد چـــه کنــد کز پی درمــان نــرود
************ هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان ************
************ دل بخـــوبان نــدهــد وز پی ایـــشان نـــرود ************