نور عشق

آسمانم را نور باران کن

نور عشق

آسمانم را نور باران کن

با من حرف بزن

 

هوالمحبوب 

 

با من حرف بزن 

 

ای بغض فرو خورده  

سوز دلت را با من بگو 

دوستی ام را ببین ..... چه صادقانه دستم را پیش آورده ام 

تنها بر مَگَردانش 

 

رنج هایت را با من قسمت کن  

دلم دریایی است با امواج مهربانی که بسوی ساحل قلبت به پیش می آیند 

از من کناره مگیر 

نمیتوانم چشمان پر از غصه ات را تصور کنم و دلم بدرد نیاید 

با من کمی حرف بزن 

 

دلم دریایی است مواج 

دردهایت را به آن بسپار 

اندوهت را می شویم 

تنهایی ات را در صدفی ته دریا پنهان می کنم

مروارید شادی را درون آن می گذارم تا زمانی که تلالؤ و شکوهش چشم 

دلت را نوازش کرده و صدف را بگشایی  

و شادمانه .... غم هایت را به امواج دریا بسپاری تا از ساحل وجودت به اعماق دریا روانه شوند  

 

نگاه کن به من 

با من حرف بزن 

می خواهم نای دلت را بنوازم  

با شوری که در آن پنهانش کردی  

من در کنارت می مانم تا این روزها بگذرند 

دوستی ام را بپذیر 

خالصانه و بی ریا 

با تو می مانم دوست روزهای تنهایی ام ..... 

 

با من حرف بزن تا ثانیه های ملال انگیز از سرنوشت مان جدا شوند 

ما به روزهای آفتابی خواهیم رسید 

حتی اگر کنار هم نباشیم 

حالا که هستیم ..... 

با من حرف بزن 

 

پی نوشت: دلنوشته ی دو شب قبل 

 

یا هو  

یا عشق 

یا حسین 

 

 

 

 

ستاره ی سبز

هوالمحبوب 

 

ستاره ی سبز 

 

در کنارم بمان ، آرزوی همیشگی ام 

با تو تا کهکشان راه شیری خواهم آمد  

 

 

با تو در آن دوردستها ، ستاره ای خواهم یافت 

ستاره ای سبز و رخشان ، آنگونه که تو صدایش می زدی 

یادت می آید ؟؟ 

آن ستاره مأمن من خواهد شد ، پناه دلتنگی هایم 

وقتی که باران مهرت بر دل کویری ام بارید ، گل های عشق 

 نو به نوشکفتند 

مهرت در قلبم جاری شد و سیلابش تمام غم های تلنبارشده ی  

دلم را با خود کند و برد 

آه .......... چه سیلاب باشکوهی 

 

مرا با خود تا آن ستاره ببر ، آرزوی همیشگی ام  

 

 

 

خدایا دوستی های ما را پایدار بدار  

محبت هایمان را از هم دریغ مدار 

آمین یا رب العالمین 

پیله ی تنهایی

هو المحبوب

 

داستان پیلۀ تنهایی من


سالها دوربه کنجی خزیدم ، بین دیوارهایی نزدیک بهم که فقط فضایی تنگ برای نشستن داشت.                    

چشمانم را بستم و دهانم را نیز....                

پاها را بستم و با دستانم تاری به دور خود تنیدم....

روزها ، هفته ها و ماهها گذشتند تا این پیله کامل شد و من درون پیلۀ تنهایی خود ، راضی و سرمست از نشاط بیخبری ، زندگی کردم ....

نه فهمیدم که آمد و که رفت ؟ 

نه چیزی شنیدم که قلبم را بفشارد و نه چیزی دیدم که ذهنم را بخود مشغول کند ، فارغ البال به مستی خود مشغول..... 

تا آنکه چشمانی تیزبین به درون اتاقم خزید و پیلۀ تنهاییم را در تاریکی احساس کرد ، نوری برافروخت...... 

چشمانم را برق نور رنج داد ، پلکهایم را بر هم فشردم تا شعاعی از آن را دریافت نکنم ، اما شد آنکه نباید می شد ..... 

اعصاب حسی نور را دریافت و خبر به ذهن رسید    

 

 

و رشتۀ افکارم گسست ....                                      

 کاش آن چشمان می رفتند و باز مرا تنها می گذاشتند، اما ماندند و پردۀ اتاق را به کناری

زدند و خورشید تا درون پیله ام و گرمایش تا اعماق وجودم رسوخ کرد و شد آنکه نباید می شد .... 

تار به تار پیلۀ وجودم از هم گسست و چشمان تیزبین مرا یافت در میان تارهای از هم پاشیده ام .... 

به چشمانم نگاه کرد و دستانم را فشرد ، دیگر از دوران پیله گی خود ، هیچ به یاد ندارم و همه به فراموشی سپرده شد .... 

زنده شدم ، حیات یافتم در گرمی نگاهش و خواهش دستانش .... 

حال زندگی می کنم با دیگران و شادم با شادی هایشان و محزونم از غصه هایشان .... 

رنگ می بازم از شرم در نگاه تیزبین دوستی که بار دیگر من را با مهر و عشق ، آشتی

داد ، او هدیه ای از جانب خدایم بود برای دستان خالی ام ، قلب سردم و نگاه بی رمقم .... 

پس او را تا دنیا ، دنیاست سپاسگزارم ، تا کهکشان راه شیری آسمان خدا 

او که عشق را در قلبم جاری ساخت و امید را به زندگیم برگرداند .... 

حال مشتاقانه سر به کویش دارم .... 

 در هوایش ، نفس می کشم ، تا زمانی که نفس می کشم ....  

 

 

                   

 

 

زبان حال دل از لسان الغیب 

 

هرگزم نقش تو از لـوح دل و جــان نــرود  

هرگز از یاد من آن سـرو خرامــان نـــرود 

 

از دمــاغ مــن ســرگــشــته خیـــال دهنــت 

بــجفــای فلـک و غصـــه ی دوران نـــرود  

 

در ازل بســت دلــم با ســر زلفــت پیــونــد 

تا ابد ســـر نکــشد وز ســر پیمـان نـــرود 

 

هرچه جز بار غمت بر دل مسکین منـست 

بـــرود از دل مـــن وز دل مـــن آن نـــرود 

 

آنچنان مهر توأم در دل و جان جای گرفت  

که اگر سر برود مــهر تــو از جــان نـرود 

 

گر رود از پی خوبان دل من مــعذورســت 

درد دارد چـــه کنــد کز پی درمــان نــرود 

 

************ هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان ************ 

************ دل بخـــوبان نــدهــد وز پی ایـــشان نـــرود ************

 

سلامی چو بوی خوش آشنایی


هوالمحبوب


سلامی چو بوی خوش آشنایی



درخــت دوستی بــــــنشان که کـام دل بـــــبار آرد
 
نــــــهــال دشـمنی بر کن که رنج بی شـــــمار آرد

چو مهــمان خــراباتی بــعزت بــاش با رنــــــــــدان
 
که درد ســرکشی جانا گرت مســتی خـــــمار آرد

شــب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگــــــــار ما
 
بسی گردش کـــــند گردون بسی لیل و نهـــار آرد

عمـــاری دار لیلی را که مــهد ماه در حکمـــســت
 
خـــدا را در دل اندازش که بر مجـــنــون گـــذار آرد

بهار عمر خواه ایدل وگرنه این چـــمن هــر ســــال
 
چو نــسرین صد گل آرد بار و چون بــلبل هــزار آرد

خــدا را چون دل ریــشم قراری بــست با زلــفـــت
 
بــفرما لـــعل نوشــــین را کـــه زودش با قـــرار آرد
 

**** درین باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ  ***


****  نشیند بر لـب جوئی و ســروی در کــنار آرد  ***

 

  

 

 

امید که در این دنیای مجازی......

بتوان ذهنی را روشن و دلی را گرم کرد

 

 

خدایا چنان کن سرانجام کــار

تو خشنود گردی و ما رستگار